همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش ، كه همیشه یادشه
نوشتن از بزرگمردِ کودک دل ِ زاده ی دژ کوه بسیار سخت است، چون نه بزرگی اش دریافتم و نه کودکی اش را بازی، با بزرگی اش بچه شدم و با بچگی اش بزرگ، با کودکِ دلش همنوا شدم، تا گره بزنم خیالم را به عطر آویشن او...

او ما را به حس کودکی میبرد، جایی که تنها سدای راستی شنیده میشود و زبان دیگری جز صداقت در آن نیست. او نمیخواهد کودکی بزرگ شود، مبادا این حس آلوده گردد و تباه...
همیشه شلوار لی به پا داشت و پوتین در پا، همیشه خودش بود و خودش را می سرود ، برای همه دوست داشتنی بود و برای خودش هیچکس، همیشه مهربان و گریان و عاشق:
آري گلم
دلم
حرمت نگه دار
که اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
سرگذشت کسي که هيچ کس نبود
و هميشه گريه مي کرد
او یک هیچ انگارِ تمام عیار بود:
ما چيستيم ؟
جزملكولهای فعال ذهن زمين،
كه خاطرات كهكشان ها را مغشوش می كنيم!
نه از کسی چیزی میخواست و نه باری بر دوش بود، تنها بدنبال آنکه عشق را می سرود:
کفايت ميکرد مرا حرمت آويشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آويشن حرمت چشمان تو بود، نبود؟
پس دل گره زدم به ضريح هر انديشه اي
که آويشن را ميسرود
کسی که درد کشیده و رنج را چشیده بود، او که فقر را نیز زندگی کرده بود:
در يازده سالگي پا به دنياي شگفت کفش نهاد
به دنبال آرزوهایی بود که هیچش نیافت:
اين سرگذشت کودکي است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هيچ آرزوئي نرسيده است
هرشب گرسنه مي خوابيد
چند و چرا نميشناخت دلش
گرسنگي شرط بقا بود به آئين قبيله مهربانش
پس گريه کن مرا به طراوت
آری ، از ما میخواست تا به طراوت او را بگرییم و خود نیز میگریست، و چنان دنیا با او ناسازگار بود که باز هم چشم به راه همان کودکی فقیرانه ، اما معصومانه بود:
من میخوام برگردم به کودکی
و در اندیشه فردایی نبود، چنان که او را بشارت میدادند:
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست
زیرا از پول نفت و مالیات، بهره ای نبرد و دریافت اینجا همه تو را مرده میخواهند و خموش:
زير آسمان وطني که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسيم ميکردند
و
شک دارم به ترانه ای که زندانی وزندان بان هم زمان زمزمه میکنند
همه را دید و شنید، پس به کودکی و طبیعت بازگشت:
همه اينو مي دونن
كه بارون
همه چيز و كسمه
به بارون و به مادر:
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد
و خدایش را پیدا کرد:
من یاد گرفتم چه جوری شبا از رویاهام یه خدا بسازم
نه، او کافر نمیشد:
نترس کافر نمی شوم
چون به نمیدانم های خود ایمان دارم
و از دنیا و دنیایی ها برید، هرچه داشت به من و تو و آنکه نیازمندتر و عاشقتر میدانست داد، و برای خودش همان عطر آویشن را نگهداشت، چون آن را همین جا حس میکرد و مقصد را همینجا دریافته بود:
سند زده ام يک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سيگار متبرک ملعون
که ميترکاند يکي يکي حفره هاي ريه هايم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر اين مقصود بي مقصد
از کلامي به کلامي
و يکي يکي مردم
بر اين مقصود بي مقصد
اما آنگاه که دریافت... گاهی بود که از رده آخوندها جدا شد و دانست که عمر بیهوده گذرانده و تنها دانایی است که به بالایش میرساند، کتاب و خواندن میبالدش، همین، و بر گذشته و نادانی باید گریست:
آري دلم
گلم
اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
دلم گلم
اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
ميراث من
حکايت آدمي که جادوي کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
در پی دانایی دوید، اما با عشق، با سادگی. اینجا ساده بودن ضعف نیست، این ساده بودن نهایت انسانیت است، نهایت پاکی، که حتی بر عقرب عاشق نیز دل سوزاند:
دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شِقه می شود
بی آنکه بداند
حلقه ی آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق
عشق را از عقرب آموخت و ناگاه خود را در چنبره آتش یافت، چون عقرب عاشق:
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
آنجا که دوستدار و عاشق بود، بهترین بود، مثل هیچکس دیگه:
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...
و همه را معشوق میدید:
حُرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است عطر گل خاطره عطر كسی است كه نمی دانیم كیست می آید یا رفته است ؟
عاشقِ ما در عشق آمیخته بود و برعکس همه میخواست مرگ را در آغوش کشد و گریزان از زندگی (همان بدیها و کژی ها و ناراستی ها) شد:
همه از مرگ میترسند ، من ... از زندگی سمج
چون ذره ذره و زنده زنده سوخته بود:
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
و بهترین بودن، با عشق بودن و فنا شدن در عشق بود:
و اين چنين شد كه
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم
چرا مردن خوب بود؟ چون نمیخواست سربار باشد، خسته شده بود از نداری و گشنگی و گریه هایی که بالشش را خیس میکرد:
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
و رهایی از زندگی، همان آسایش دو گیتی بود، هم برای خودش و هم (در دیدگاه خودش) برای دیگران:
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......
و سرانجام ... رفت، خوشا به او که زندگی را شناخت، همه آن را ، پیدا کرده بود:
سلام , خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار....
و من او را گریه میکنم به طراوت،
چون که مرداد
گور عشق گل خونرنگِ دل ما بوده است
نازی مرد...
وصیتنامه حسین پناهی
*
آویشن, حسین پناهی, دژکوه, راستی, سادگی, سال یاد, سالیاد, صداقت, نازی, پناهی, کودکی, گل خونرنگ, گورعشق
مگه یادش ، كه همیشه یادشه
نوشتن از بزرگمردِ کودک دل ِ زاده ی دژ کوه بسیار سخت است، چون نه بزرگی اش دریافتم و نه کودکی اش را بازی، با بزرگی اش بچه شدم و با بچگی اش بزرگ، با کودکِ دلش همنوا شدم، تا گره بزنم خیالم را به عطر آویشن او...

او ما را به حس کودکی میبرد، جایی که تنها سدای راستی شنیده میشود و زبان دیگری جز صداقت در آن نیست. او نمیخواهد کودکی بزرگ شود، مبادا این حس آلوده گردد و تباه...
همیشه شلوار لی به پا داشت و پوتین در پا، همیشه خودش بود و خودش را می سرود ، برای همه دوست داشتنی بود و برای خودش هیچکس، همیشه مهربان و گریان و عاشق:
آري گلم
دلم
حرمت نگه دار
که اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
سرگذشت کسي که هيچ کس نبود
و هميشه گريه مي کرد
او یک هیچ انگارِ تمام عیار بود:
ما چيستيم ؟
جزملكولهای فعال ذهن زمين،
كه خاطرات كهكشان ها را مغشوش می كنيم!
نه از کسی چیزی میخواست و نه باری بر دوش بود، تنها بدنبال آنکه عشق را می سرود:
کفايت ميکرد مرا حرمت آويشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آويشن حرمت چشمان تو بود، نبود؟
پس دل گره زدم به ضريح هر انديشه اي
که آويشن را ميسرود
کسی که درد کشیده و رنج را چشیده بود، او که فقر را نیز زندگی کرده بود:
در يازده سالگي پا به دنياي شگفت کفش نهاد
به دنبال آرزوهایی بود که هیچش نیافت:
اين سرگذشت کودکي است
که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هيچ آرزوئي نرسيده است
هرشب گرسنه مي خوابيد
چند و چرا نميشناخت دلش
گرسنگي شرط بقا بود به آئين قبيله مهربانش
پس گريه کن مرا به طراوت
آری ، از ما میخواست تا به طراوت او را بگرییم و خود نیز میگریست، و چنان دنیا با او ناسازگار بود که باز هم چشم به راه همان کودکی فقیرانه ، اما معصومانه بود:
من میخوام برگردم به کودکی
و در اندیشه فردایی نبود، چنان که او را بشارت میدادند:
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست
زیرا از پول نفت و مالیات، بهره ای نبرد و دریافت اینجا همه تو را مرده میخواهند و خموش:
زير آسمان وطني که در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسيم ميکردند
و
شک دارم به ترانه ای که زندانی وزندان بان هم زمان زمزمه میکنند
همه را دید و شنید، پس به کودکی و طبیعت بازگشت:
همه اينو مي دونن
كه بارون
همه چيز و كسمه
به بارون و به مادر:
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد
و خدایش را پیدا کرد:
من یاد گرفتم چه جوری شبا از رویاهام یه خدا بسازم
نه، او کافر نمیشد:
نترس کافر نمی شوم
چون به نمیدانم های خود ایمان دارم
و از دنیا و دنیایی ها برید، هرچه داشت به من و تو و آنکه نیازمندتر و عاشقتر میدانست داد، و برای خودش همان عطر آویشن را نگهداشت، چون آن را همین جا حس میکرد و مقصد را همینجا دریافته بود:
سند زده ام يک جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سيگار متبرک ملعون
که ميترکاند يکي يکي حفره هاي ريه هايم را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
بر اين مقصود بي مقصد
از کلامي به کلامي
و يکي يکي مردم
بر اين مقصود بي مقصد
اما آنگاه که دریافت... گاهی بود که از رده آخوندها جدا شد و دانست که عمر بیهوده گذرانده و تنها دانایی است که به بالایش میرساند، کتاب و خواندن میبالدش، همین، و بر گذشته و نادانی باید گریست:
آري دلم
گلم
اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
دلم گلم
اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
ميراث من
حکايت آدمي که جادوي کتاب مسخ و مسحورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
در پی دانایی دوید، اما با عشق، با سادگی. اینجا ساده بودن ضعف نیست، این ساده بودن نهایت انسانیت است، نهایت پاکی، که حتی بر عقرب عاشق نیز دل سوزاند:
دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شِقه می شود
بی آنکه بداند
حلقه ی آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق
عشق را از عقرب آموخت و ناگاه خود را در چنبره آتش یافت، چون عقرب عاشق:
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
آنجا که دوستدار و عاشق بود، بهترین بود، مثل هیچکس دیگه:
اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...
و همه را معشوق میدید:
حُرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است عطر گل خاطره عطر كسی است كه نمی دانیم كیست می آید یا رفته است ؟
عاشقِ ما در عشق آمیخته بود و برعکس همه میخواست مرگ را در آغوش کشد و گریزان از زندگی (همان بدیها و کژی ها و ناراستی ها) شد:
همه از مرگ میترسند ، من ... از زندگی سمج
چون ذره ذره و زنده زنده سوخته بود:
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
و بهترین بودن، با عشق بودن و فنا شدن در عشق بود:
و اين چنين شد كه
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم
چرا مردن خوب بود؟ چون نمیخواست سربار باشد، خسته شده بود از نداری و گشنگی و گریه هایی که بالشش را خیس میکرد:
شام که نیس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که
رفیق پرسه های بابام بودن
بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه
گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست
و رهایی از زندگی، همان آسایش دو گیتی بود، هم برای خودش و هم (در دیدگاه خودش) برای دیگران:
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
واندکی سکوت......
و سرانجام ... رفت، خوشا به او که زندگی را شناخت، همه آن را ، پیدا کرده بود:
سلام , خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار....
و من او را گریه میکنم به طراوت،
چون که مرداد
گور عشق گل خونرنگِ دل ما بوده است
نازی مرد...
وصیتنامه حسین پناهی
*
آویشن, حسین پناهی, دژکوه, راستی, سادگی, سال یاد, سالیاد, صداقت, نازی, پناهی, کودکی, گل خونرنگ, گورعشق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر