۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

توالت زنانه!!!


حاج آقا براي سرکشي به مستغلاتش در پاريس و تورنتو و همچنين سرکشي به دو تا آقازاده اش که در در اين دو شهر تحصيل مي کنند آمده بود. چند روزي پاريس بود و الان هم تو هواپيما نشسته و راهي تورنتو.
حاج اقا وضعش خراب بود و به خودش مي پيچيد. اما اين توالت لعنتي هم که همش اشغاله، اگه ايران اير بود حتما حاج آقا با عصبانيت داد مي زد: قيچي کنيد، مردم تو صفند!!
خانم مهمانداري که داشت از نزديکش رد ميشد متوجه وضعيت اضطراري و اورژانس حاج آقا شد. گفت: اشکالي ندارد اگر از توالت خانمها استفاده کنيد بشرطي که قول بديد دست به دگمه هايي که تو توالت هست نزنيد
حاج آقا که به توصيه پسرانش کلاس انگليسي رفته بود کمي انگليسي هم مي دانست و منظور مهماندار را فهميد و قبول كرد.
تو توالت نشسته بود که متوجه دگمه ها شد. دگمه ها با حروف لاتين علامت گذاري شده بودند: «وي. وي» ، «وي..اي»، «پي.پي» و يک دگمه قرمز که رويش نوشته بود «اي.تي»
حاج آقا که سبک شده بود، حس کنجکاويش تحريک شده پيش خودش گفت: کي متوجه ميشه من به دگمه ها دست زدم؟
با احتياط رو دگمه وي وي فشار داد. ناگهان آب ملايم ولرمي باسنش را نوازش داد.
حاج آقا که داشت حال مي کرد گفت: چه احساس لذت بخشي. اينهمه هواپيما سوار شدم تو هيچ توالت مردانه چنين چيز خوبي نديدم. حقشه به توالت مردانه بگيم مستراح!! بعد رو دگمه وي اي رو فشار داد. جريان آب ولرم قطع شد و بجايش هوا يا باد ملايم و نيمه گرمي شروع به وزيدن کرد و باسنش را خشک کرد.
چه لذتي، حاج آقا اگه دستش بود ساعتها حاضر بود تو توالت بشينه بعدش حاج آقا دگمه پي پي را فشار داد. يه چيزي شبيه هماني که خانمها با آن صورتشون را پودر مالي مي کنند شروع کرد به پودر مالي باسن حاج آقا و عطر خوب و خوشي هم توي فضاي توالت پيچيد.
حاج آقا که حسابي کيفور شده بود پيش خودش گفت: چه احساس شيريني. اما اين توالت خانمها هم عجب چيز محشريه ها. اين که توالت نيست. اتاقي پراز احساس و عشق و محبته. برگشتم ايران حتما تو ويلاي مرزن آباد ميدم درست کنند. لبخند رضايت بخشي بر لبانش نشست و چشمانش را بست و بوي خوش پودر را با نفس عميق بالا کشيد.
لحظه اي کوتاه ياد آن سالهاي خيلي خيلي دور افتاد. حدود بست سي سال پيش که تو هواي سرد زمستاني مجبور بود آفتابه را بر داره وبره آنطرف باغ از چاه آب برداره و بعد گوشه ديگر باغ بره توالت. توالت که نه ،همان مستراح. حاج آقا چشمها را باز کرد و اين افکار و خاطرات ناجور را که ميخواستند کيفش را کور کنند از خودش دور کرد.
پودر مالي که قطع شد حاج آقا به دگمه قرمز اي تي خيره شد و گفت بادا باد و انگشتش را گذاشت رو دگمه و فشار داد كه چشماش سياه شد و ديگه چيزي نفهميد.
بعدا که تو بيمارستان تورنتو به هوش آمد و چشمانش را باز کرد اولين چيزي که ديد لبخند مليح يک خانم پرستاربود. با انگليسي دست و پا شکسته پرسيد: چي اتفاق افتاده؟
خانم پرستار گفت دگمه آخري را که فشار داديد دگمه اي است که بطور اتومات پنبه قاعدگي خانمها را بر ميدار
بعد يک کيسه نايلوني کوچکي که چيزي شبيه به يک تکه سوسيس تويش بود را نشان داد و گفت : مردانگي تان را مي گذارم زير متکايتان!!

هیچ نظری موجود نیست:

صفحات محبوب من

دنبال کننده ها

باغ بان باشی