۱۳۸۹ شهریور ۹, سهشنبه
خوردن یک لیوان شیر ، چاره بوی بد سیر
توالت زنانه!!!
حاج اقا وضعش خراب بود و به خودش مي پيچيد. اما اين توالت لعنتي هم که همش اشغاله، اگه ايران اير بود حتما حاج آقا با عصبانيت داد مي زد: قيچي کنيد، مردم تو صفند!!
خانم مهمانداري که داشت از نزديکش رد ميشد متوجه وضعيت اضطراري و اورژانس حاج آقا شد. گفت: اشکالي ندارد اگر از توالت خانمها استفاده کنيد بشرطي که قول بديد دست به دگمه هايي که تو توالت هست نزنيد
حاج آقا که به توصيه پسرانش کلاس انگليسي رفته بود کمي انگليسي هم مي دانست و منظور مهماندار را فهميد و قبول كرد.
تو توالت نشسته بود که متوجه دگمه ها شد. دگمه ها با حروف لاتين علامت گذاري شده بودند: «وي. وي» ، «وي..اي»، «پي.پي» و يک دگمه قرمز که رويش نوشته بود «اي.تي»
حاج آقا که سبک شده بود، حس کنجکاويش تحريک شده پيش خودش گفت: کي متوجه ميشه من به دگمه ها دست زدم؟
با احتياط رو دگمه وي وي فشار داد. ناگهان آب ملايم ولرمي باسنش را نوازش داد.
حاج آقا که داشت حال مي کرد گفت: چه احساس لذت بخشي. اينهمه هواپيما سوار شدم تو هيچ توالت مردانه چنين چيز خوبي نديدم. حقشه به توالت مردانه بگيم مستراح!! بعد رو دگمه وي اي رو فشار داد. جريان آب ولرم قطع شد و بجايش هوا يا باد ملايم و نيمه گرمي شروع به وزيدن کرد و باسنش را خشک کرد.
چه لذتي، حاج آقا اگه دستش بود ساعتها حاضر بود تو توالت بشينه بعدش حاج آقا دگمه پي پي را فشار داد. يه چيزي شبيه هماني که خانمها با آن صورتشون را پودر مالي مي کنند شروع کرد به پودر مالي باسن حاج آقا و عطر خوب و خوشي هم توي فضاي توالت پيچيد.
حاج آقا که حسابي کيفور شده بود پيش خودش گفت: چه احساس شيريني. اما اين توالت خانمها هم عجب چيز محشريه ها. اين که توالت نيست. اتاقي پراز احساس و عشق و محبته. برگشتم ايران حتما تو ويلاي مرزن آباد ميدم درست کنند. لبخند رضايت بخشي بر لبانش نشست و چشمانش را بست و بوي خوش پودر را با نفس عميق بالا کشيد.
لحظه اي کوتاه ياد آن سالهاي خيلي خيلي دور افتاد. حدود بست سي سال پيش که تو هواي سرد زمستاني مجبور بود آفتابه را بر داره وبره آنطرف باغ از چاه آب برداره و بعد گوشه ديگر باغ بره توالت. توالت که نه ،همان مستراح. حاج آقا چشمها را باز کرد و اين افکار و خاطرات ناجور را که ميخواستند کيفش را کور کنند از خودش دور کرد.
پودر مالي که قطع شد حاج آقا به دگمه قرمز اي تي خيره شد و گفت بادا باد و انگشتش را گذاشت رو دگمه و فشار داد كه چشماش سياه شد و ديگه چيزي نفهميد.
بعدا که تو بيمارستان تورنتو به هوش آمد و چشمانش را باز کرد اولين چيزي که ديد لبخند مليح يک خانم پرستاربود. با انگليسي دست و پا شکسته پرسيد: چي اتفاق افتاده؟
خانم پرستار گفت دگمه آخري را که فشار داديد دگمه اي است که بطور اتومات پنبه قاعدگي خانمها را بر ميدار
بعد يک کيسه نايلوني کوچکي که چيزي شبيه به يک تکه سوسيس تويش بود را نشان داد و گفت : مردانگي تان را مي گذارم زير متکايتان!!
پيامگير تلفني مقامات
الهم عجل لولیک الفرج... مستشهدین بین یدیه.
شما با احمدینژاد تماس گرفتهاید. ایشان در حال حاضر مشغول مدیریت جهان هستند و برای کارهایی مثل پاسخگویی وقت ندارند. لازم به ذکر است ایشان به دلیل سادهزیستی و مردمی بودن شدید از تلفن منشیدار استفاده نمیکنند. سوال شما توسط یک گروه 300 نفره بررسی شده و روی یخچال منزل ایشان چسبانده میشود، تا به روش مخصوص ایشان با سوال متقابل جواب داده شود. اگر هنوز مایل به طرح سوال خود هستید، پس از شنیدن صدای شیپور آمادهباش پیام بگذارید.
ضرغامی:
با پیامگیر رییس صدا و سیما تماس گرفتهاید. شما میتوانید سکوت کنید، اما هرچه بگویید ضبط و علیه شما از رسانه ملی پخش خواهد شد.
باقر قالیباف:
شما با پیامگیر سردار دکتر خلبان قالیباف تماس گرفتِن. ایشون الان پرواز دِرَن، موبایلشان توی هواپیما خاموشه. تا پرواز بعدی هم به شهرداری برنمی گِردن. لطفا مجددا تماس نگیرِن. با تِشکر
حسین شریعتمداری:
شما با روزنامه کیهان تماس گرفتهاید. ما میدونیم کی هستی؟
چه کارهای؟ به کجاها وابسته هستی؟ از کجا پول میگیری؟ قبل از انقلاب با کی رفیق بودی؟ توی محافل خصوصی چه حرفهایی میزنی؟ پسرخاله پدربزرگت با رضاخان چه روابطی داشته و الان چی میخواهی بگی؟ پس گوشی را بگذار.
هاشمی رفسنجانی:
شما با پیامگیر سردار سازندگی تماس گرفتهاید. ایشان در حال حاضر مشغول مذاکرات پشت پرده هستند. پشت پرده هم به تلفن جواب نمیدهند.
فاطمه رجبی: اگر سبز لجنی هستی شماره 1، اگر جلبک هستی شماره 2، اگر خاتمی هستی شماره 3، اگر موسوی هستی شماره 4، اگر کروبی هستی شماره 5 .... اگر ابراهیم نبوی هستی شماره 436 را فشار بده. زن و بچه هم دور و برتون نباشه تا جواب درست و حسابی بهتون بدم. اگر هم خودی یا جزء دوست و آشنا هستی، بیخود وقت من را نگیر. قطع کن، بگذار به کارم برسم.
مهدی کروبی:
با سلام من مهدی پسر احمد هستم. وعدهی دیدار ما راهپیمایی بعدی ساعت 30/10 صبح میدان هفت تیر..
خاتمی:
از اینکه مایل به گفتگو با بنده هستید، اظهار مسرت و شادمانی مینمایم.
گفتگو حق هر شهروند بوده و به عقیدهی بنده تنها راهکار برون رفت از چالشهای پیش رو در هزارهی سوم میباشد. البته گفتگو باید قانونمند باشد و در چارچوب روشهای مدنی و پذیرفته شده صورت بگیرد. خدانگهدار
اسفندیار مشایی:
شما با پیامگیر رییس جمهور مشایی تماس گرفتهاید. لطفا 4 سال منتظر بمانید
الهی قمشهای:
بنده الان منزل نیستم. به جان تا آسمان عشق رفتم. نیم ساعت دیگه بر میگردم. البته شما که صدای من را میشنوید ممکن است فکر کنید من هستم. ولی در واقع مساله همین است که من هستم یا نیستم. شکسپیر هم میفرماید «توبی اُر نات توبی». شما اگر به تمام پیامگیرهای عالم، به تمام پیامگیرهایی که توی این یونیورس هست، گوش کنید، می بینید همه یک چیز را گفتن؛ منتها با زبانهای مختلف.
یکی فارسی گفته، یکی ترکی، گفته یکی هم همون پیام ارژینالی که توی کارخانه روی تلفن میگذارند را گذاشته و انگلیسیه. منتها همه اینها به زبانهای مختلف میخوان بگن من اینجا نیستم. میخوان بگن که از چنبر برون جستم من امشب هرچند در ظاهر هستم، ولی در واقع نیستم. البته بعضیها هم کلک میزنن و در ظاهر نیستن، ولی در واقع هستن. مثلا کسایی که از دست طلبکار و اینا قایم میشن که باز باید گفت به قول شکسپیر «توبی اور نات توبی» این جمله را باید بارها تکرار کرد... (نیم ساعت بعد) ....
خب اینها را براچی داشتم ضبط میکردم؟ هووووم خب به هرحال سخنرانی امروز را در همینجا به پایان میرسونیم. تا برنامه بعد!
وقتی ریاضیدان عاشق می شود
شعری از پروفسور هشترودی در مورد ریاضیات
منحنی قلب من، تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی
توستبی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست
(پروفسور هشترودی)
(پروفسور هشترودی)
مصدق چگونه آدمی بود ؟
قسم مصدق همیشه" به حق خدا " بود. دو تا یتیم از بچههای احمدآباد همیشه در خانهاش بود و اینها را بزرگ میکرد. زندگیاش فوقالعاده ساده بود. چه هدایا برای شخص ایشان و چه برای دولت محال بود به منزل بیاید. هیچ سرسوزنی نمیگرفت. یک کلمه دروغ از دهانش درنمیآمد. یک وعده حرام نمیگفت. بیست و هشتماه نخست وزیری مصدق یک ریال از اعتبار دولت بابت مخارج دفتر نخست وزیری خرج نشد. همه خرجها را شخصا میپرداخت. خرج نهار و شام و صبحانه 50 سرباز و درجه دار که آنجا بودند را خود مصدق میداد. همچنین عیدیها و هزینهها و پاداشها را. دکتر مصدق در عرض بیست و هشت ماه حکومت از جیب خودش حدود دومیلیون و ششصدهزار تومان خرج کرد. مصدق کوچک ترین هدیه را حتی از صمیمیترین دوستانش نمیپذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آوردهاند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعتهای بدی است؟ من خربزه میخواهم چه کار؟ بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین میشود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمدهاش خاکی است. همه خربزه ها میشکند و خراب میشود. گفت اجازه نمیدهم یکدانه از این خربزهها به خانه من وارد شود. گفتم پس اجازه بدهید اینها را ببریم دارالمجانین. گفت ببرشان. خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا میکنی که جیره مریضهای آنجا را بالا ببری که مریضهایی که آنجا میخوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از 3 تومان به 10 تومان افزایش یافت.
یکبار پیشکارش که شرافتیان نام داشت و 46 سال پیش او بود بر حسب تصادف با سایر کارمندان بانک و نخستوزیری سوار ماشین نخستوزیری شده بود. مصدق چنان توپ و تشری به او زد که به چه مناسبت تو که کارمند دولت نیستی سوار ماشین دولتی شدی؟ خود مصدق یک دفعه هم ماشین نخستوزیری را سوار نشد. یک پلیموت سبز رنگ داشت که از آن استفاده میکرد. همه چیزش ملی بود. لباس و کفش و همه چیزش وطنی بود. او هیچ چیز خارجی نداشت. فقط موقعی که میخواست به آمریکا برود یادم هست که یک دست لباس اسپورتکس برایش دوختند. آن را از لالهزار خریده بودیم بیشتر هم علتش این بود که چندان اتو لازم نداشت و چروک نمیشد
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
چند عکس جالب
تصوير يك غاز كه مانند يك كابوي، اسبها را در ناحيه آراس در فرانسه هدايت ميكند. |
منظرهاي از ميدان تامپل در شهر پاريس و دو تپه كوچك اثر تئو مرسيه به نام تپههاي خشم. |
الگوي مسلم نظم و ترتيب سيمكشهاي اداره برق شهر حيدرآباد در هند. |
يك نمونه مشهود از بازيافت وسايل كهنه در منطقه دوردوني در فرانسه. |
بهترين جا براي يك خواب كوتاه بدون مزاحمت. ليژ، بلژيك. |
فروشنده اردك در شهر هوئه در ويتنام. |
آيا ماموران پليس قصد جريمه اين اتومبيل را در پاريس دارند؟ |
ظاهرا يك نفر كفشهايش را در شهر بوداپست پايتخت مجارستان گم كرده است. |
دوستي بچه آهو و گربه در منطقه دروم در فرانسه. |
همزيستي مسالمت آميز از نوع بزغاله و گاو در منطقه موزل در فرانسه. |
اشتراک در:
پستها (Atom)