۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

دو راهب و دختر


دو راهب می خواستند به آب بزنند و از روخانه ای عبور کنند که دختری رسید. او هم می خواست از رودخانه عبور کند اما از شدت جریان آب می ترسید. آنوقت یکی از راهب ها با لبخند دختر را به دوشش گرفت و از رودخانه گذر داد.
همراه راهبش پرخاشش کرد که: یک راهب نباید به تن یک زن دست بزند. و در تمام راه رو ترش کرد. دو ساعت بعد و قتی به مقابل دیر رسیدند، با لحنی ملامت بار اعلام کرد که می رود و استاد را از آنچه گذشته با خبر می کند.: آنچه تو کردی شرم آور است و حرام.
همراهش تعجب کرد: چه چیزی شرم آور است؟ چه چیزی حرام است؟
- چی؟ فراموش کردی چه کار کردی؟ یادت نمی آید؟ تو دختری زیبا را بر دوش گذاشتی و بردی!
- آه، بله. راهب اولی یادش آمد، خندید. حق داری. اما دو ساعت است که من او را کنار رودخانه گذاشته‌ام در صورتی که تو هنوز داری او را به روی دوش می بری!

از افسانه های ذن
ترجمه نیشابور

هیچ نظری موجود نیست:

صفحات محبوب من

دنبال کننده ها

باغ بان باشی